هر جمادي كه كند رو در نبات
از درخــت او رويــد حــيـات
ذرهاي كام محو شد در آفتاب
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اكنون جنگ خورشيدست بس
گر شدي عطرشان بهر معنوي
فرجهاي كن در جزيره مثنوي
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس
مثنوي را معنـوي بيني و بـس
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است
هر كه آگهتر بود جانش قويست
خود جهان جان، سراسر آگهي است
هر كه بيجان است از دانش تهيست
خواجه آخر يك زمان بيدار شد
وز حيات خويش برخوردار شو
همين روش برگير و ترك ريش كن
در فـنا و نـيستي تفتيش كن
و گر سالكي محرم راز گشت
ببندند بر وي در بازگشت
مولوي