از آنسوی بهشت پاک و دور میآمد، از ملکوتی به وسعت دستان خدا، از باغ آسمانها….
نفسش بوی خدا میداد و دلش بوي خورشيد..
یادش آمد با روحی همچون قاصدکها و بالهایی به وسعت آسمان، سبکبال در شهر مهربانی خدا میرقصید..
یادش آمد روزی را که خدا به او- همان مشت خاک ورزیده در دستانش- اجازه داد تا انتخاب کند
و روزی را به خاطر آورد که بالهایش را به خداوند پس داد و راهش را انتخاب کرد..
و خداوند پارهای از وجود خويش، پارهاي نور را، چون توشهای، در کولهبار آدمي به امانت نهاد تا چراغ فروزان راه سعادتش باشد و به او بياموزد كه جز "او" نخواهد. و در کولهبارش باری از مرگ نهاد تا امیدوار باشد که روزی به سرزمین خويش، باز خواهد گشت..
و انسان، پیمان وفاداری با خدایش بست، که تا ابد سینهاش آتشگاه یاد او باقی بماند و در چهرهي هر ذرهای از خاک زمین او را و بهشتش را به خاطر آورد.
در دیدار آخر، اشکی از غم هجران از دیدگان خداوند بر انسان – همان خاک برگزیدهي خدا- چکید، حجمی به وسعت دل در سینهاش تپیدن گرفت و عشق درجان انسان جوانه زد و اينبار او با خدايش عهد بست كه با اين دل، بي هيچ چشمداشتي عشق بورزد وتنها و تنها مهرباني كند.
خداوند دو فرشته برای همراهی او بر شانههای تنهاییاش نشاند، دو فرشته برای نگهبانی از انسانیت او، تا در خلوت تنهایی و باران دلتنگیاش، با آهنگ بههم خوردن بال این دوفرشته، بوی خدا را بشنود و دستان خدا را به یاد آورد که هرگز پارهي وجود خویش را رها نمیکند، تا به یادش آورد که از کجا آمده و به کجا بازمیگردد.
و به انسان آموخت که از زمین تنها یک راه به سوی بهشت وجود دارد و آن راه، راهِ عشق است….
و آدمی به بهای دوری از بهشتی جاوید، سیب سرخ عشق را از شاخههای درخت آفرینش چید و روح کالش در امتداد چيدن سیب، همرنگ عشق شد..
خدا با مُهر بوسهای که بر پیشانی بندهاش نهاد و با زمزمهي بدرقهای، او را به دستان خود سپرد، تا انتخاب کند، تغییر کند، عشق بورزد، به كمال رسد و به سوي او بازگردد..
و اينچنين انسان، با كولهباري از عشق ناب ازلی و قلبی که در چشمهي زلال خورشید شسته بود، پایش را بر خاک و گذرگاه کوتاه دنیا نهاد..
روزگاران میگذشت و آدمی بر جادهي خاکي زمين، هربار که تنها میشد و رگهای احساسش را سرما و تلخي زمین پر میکرد، عطر بال فرشتگان نگهبان، نسیمی از بهشت به سینهاش میرساند و در سکوت لحظهها و در دل هر ذره، تبسمی از خدا را میدید و با نوازش سرانگشتان پر نور مهر و ماه، سر بر بال فرشتههايش مینهاد و دلتنگتر از همیشه سر به سوي آسمان میبرد و به یاد میآورد پیمان خویش را و اینکه این تنگدلی، بهانهایست کوچک برای لمس نفسهای گرم خدا و استشمام عطر دلانگيزِ خاطرات بهشت……
و در آیینهي روزگار، زمین میچرخید و میگردید و این انسان فراموشکار در كوچههاي خاكي زمين، كمكم در ِدلش را بست و هر روز بیش از پیش پایبند شاخهي نازک زندگی میگشت و هر روز بیشتر، خود را در لابهلای كوچههاي غربت دنيا گم میکرد و اينچنين خودش ر ا محكمتر و محكمتر به قفس دنيا زنجير ميكرد…
و کمکم طعم خوش بهشت را، بالهایش را، عشق را، مهرباني را و پیمان آسمانیش با خدا را از یاد برد… ديگر حتي صداي بال فرشتگان را بر دوش خود نميشنيد و از ياد برد كه قلبي از اشك خدا در سينهاش ميتپد..
و اينچنين انسان فراموش کرد نشانی بهشت را و وعدهي بازگشتش را..
و خدايي را كه هنوز آنسوي بهشت، انتظار نبض عشق را در قلبش ميكشد..
"آزاده شیبانی- تیر 90"
با سپاس از ماندانای عزیز