فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:
“خدایا…می خواهم زمین را از نزدیك ببینم ، اجازه می خواهم و مهلتی كوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.”
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت…
فرشته گفت:
“تا بازگردم…بال هایم را اینجا می سپارم. این بال ها در زمین چندان به كار من نمی ایند.”
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:
“بال هایت را به امانت نگاه می دارم …اما بترس كه زمین اسیرت نكند… زیرا خاك زمینم دامنگیر است…”
فرشته گفت:”باز می گردم…حتما باز می گردم . این قولی است كه فرشته ای به خداوند می دهد.”
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب كرد.
او هر كه را كه می دید…به یاد می اورد… زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود…
اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند؟
روزها گذشت… و با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد… و روزی رسید كه فرشته دیگر چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد…
نه بالش را نه قولش را … فرشته فراموش كرد……فرشته در زمین ماند……
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت… هرگز…