عده ای خرابکار به یکی از مردان خدا حمله ور شدند،به روی او آب دهان انداختند،به سویش سنگ پرتاب کردند،لباسش را بر تن دریدند و به او دشنام دادند.اما آن مرد همچنان لبخند می زد.
یکی از آنها گفت: پس خدایت کجاست؟ چرا در این لحظه ی دشوار که به او نیاز داری ظاهر نمی شود و معجزه نمی کند؟
مرد پارسا به آرامی پاسخ داد: چه معجزه ای بالاتر از اینکه حتی با چنین رفتاری احساس می کنم در بهشت هستم؟
خرابکار با حیرت پرسید:اما با این رفتار بیشتر به نظر می رسد در جهنم هستی! بهشت تو کجاست؟
مرد پارسا دوباره لبخندی زد: بهشت در قلب من است و هیچ کس نمی تواند آن را از من بگیرد.با این وجود اگربدنم تکه تکه شود باز هم این لذت جاودانه در من باقی می ماند.
آن مرد پرسید:راز خوشبختی تو چیست؟
مرد خدا پاسخ داد:من در برابر فرمان خدا سر تعظیم فرود می آورم،زیرا در خواست او بهترین خیر من نهفته است.خداوند عاشق من و من هم عاشق او هستم.