یک شعر بسیار زیبا که وقتی بچه بودم خوندم و کلی باهاش ارتباط برقرار کردم. امروز باز اینو دیدم و خواستم با شما شر کنم. امیدوارم لذت ببرید.
از همان روزی كه دست حضرت قابيل
گشت آلـوده به خون حضرت هابيل
از هـمان روزی كـه فرزنـدان آدم،
زهر تلخ دشـمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرد،
گرچه «آدم» زنده بود.
از هـمان روزی كه يوسف را بـرادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون، ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود گرچه «آدم» زنده بود.
بعد، دنيا هِی پر شد از آدم و اين آسياب،
گشت وگشت؛
قرنها از مرگ آدم هم گذشت،
ای دريـغ،
آدميـت برنگشت!
قرن ما
روزگار ما، مرگ انسانيت است
سينهء دنيا ز خوبیها تهیست
صحبت از آزادگی،
پاكی،
مروت،
ابلهیست.
صحبت از موسی و عيسی و محمد نابجاست،
قرن «موسی چومبه» هاست.
روزگار مرگ انسانيت است.
من، كه از پژمردن يک شاخه گل،
از نگاه ساكت يک كودک بيمار،
از فغـان يک قنـاری در قفس،
از غـم يـک مـرد، در زنجيـر
-حتی قاتلی بر دار-
اشک در چشمان و بغضم در گلوست،
وندرين ايام،
زهرم در پياله،
اشک و خونم در سبوست،
مرگ او را از كجا بـاور كنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست.
وای!
جنگل را بيابان میكنند.
دست خونآلود را
در پيش چشم خلق پنهان میكنند.
هيچ حيوانی به حيوانی نمیدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان میكنند.
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض كن
مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض كن
يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن
جنگل بيابان بود از روز نخست!!
در كويری سوت و كور،
در ميان مردمی
با اين مصيبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانيت است!!
فريدون مشيری
6 Comments
تق تق….
اجازه هست؟
آقا ی دوست بیوفا اما قدیمی نمی خواهید
اره واقعا بی نظیره تا نیمه بیشتر نکشیدم که بخونم وهضمش کنم
مرسی توحید جان شما همیشه به من لطف دارید. 🙂
روزگار مرگ انسانیت است.
من، که از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغـان یک قنـاری در قفس،
از غـم یـک مـرد، در زنجیـر
-حتی قاتلی بر دار-
اشک در چشمان و بغضم در گلوست،
وندرین ایام،
زهرم در پیاله،
اشک و خونم در سبوست،
مرگ او را از کجا بـاور کنم؟
عالی بود
عالی بود هیچ دینی باارزشترازانسانیت نیست